جک و لوبیای سحرآمیز
روزگاری پسری به نام جک در کلبهای کوچک وسط یک روستای دلگیر و غمانگیز زندگی میکرد. او به شدت فقیر بود و از دار دنیا تنها یک گاو پیر داشت که از بخت بدش دیگر شیر نمیداد، برای همین یک روز، تصمیم گرفت تا به شهر برود و گاو را بفروشد. اما در راه پیرمردی فرتوت به او پیشنهاد داد تا در ازای چند دانه لوبیا، گاوش را به پیرمرد بفروشد.
جک پیشنهاد هیجانانگیز پیرمرد را قبول کرد و به خانه بازگشت. او لوبیاها را در باغچه خانهشان کاشت. روز بعد، وقتی که جک از خواب بیدار شد، یک بوته لوبیای خیلی بزرگ دید که تا ابرها رفته بود. او که خیلی غافلگیر و کنجکاو شده بود تصمیم گرفت از بوته لوبیا بالا برود و ببیند در دل آسمان چه خبر است...
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر